برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

شاید این جمعه بیاید. . .

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم 

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیستبرای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست... 


سلام دوستان.ازاین هفته هرپنجشنبه1مطلب باعنوان"شایداین جمعه بیاید..."درمورد امام زمان(عج) میذاربم و دوست داریم نظرتونم بگین.

التماس دعا.

در ادامه مطلب داستانی درباره امام زمان(عج)

4 دقیقه بیشترطول نمیکشه خوندنش!

Click for larger version


چرا دعای فرج نمی خوانی ؟

در بغداد مرکز حکومت عراق زندگی می کرد ، کر و فری داشت و غلام و نوکری ، آخر او منصب وزارت داشت و دنیا به او اقبال کرده بود .
من از کارمندان او بودم ، کاری را به من واگذارده بود که انجام دهم سرانجام به خاطر آن کار بین ما اخلاقی به وجود آمد و چون او مرد خطرناکی بود ناچار شدم که برای حفظ جانم خودم را پنهان کنم . 
مدت ها مخفی بودم و در بیم و هراس به سر می بردم تا این که تصمیم گرفتم برای نجات خود به کاظمین بروم و متوسل به حضرت موسی بن جعفر (ع) شوم ، شب جمعه ای بود نم نم باران می بارید و باد سردی می وزید من از محله کرخ که یکی از محله های بغداد است در آن شب تاریک مخفیانه به طرف کاظمین  روانه شدم . هنگامی که به آن جا رسیدم اول متولی حرم مطهر را دیدم از او خواهش کردم که حرم را برایم خلوت کند و درهای حرم را ببندد . او هم قبول کرد صبر کردیم تا رفت و آمد مردم قطع شد ضمنا باران خیلی شدید و مانع رفت آمد بود نیمه های شب به خاطر جمع وارد حرم شدم متولی درهای حرم را بست و قول داد که هیچ کسی را به حرم راه ندهد . 
تک و تنها در حرم مشغول دعا و زیارت شدم به گریه و زاری پرداختم ساعتی بیش نگذشته بود که صدای پایی شنیدم نگاه کردم جوان خوش قیافه ای را دیدم که لباس سفید بر تن و عمامه ی زیبایی دارد که یکسر عمامه را از زیر گلو رد کرده و روی دوش افکنده و عبایی بر شانه دارد با وقار و ادب خاصی در برابر ضریح مطهر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام ایستاده و زیارت می کند گوش کردم شنیدم که سلام کرد به حضرت آدم (ع) و پیغمبران الوالعزم و بر یکایک امامان علیهم السلام ولی اسمی از امام زمان (عج) نبرد در شگفت شدم با خودم گفتم درها که بسته بود این مرد از کجا آمد و چرا بر امام عصر علیه السلام سلام نکرد ، شاید از آن حضرت یادش رفت یا ممکن است یازده امامی باشد .
به هر حال پس از زیارت دو رکعت نماز خواند آن گاه به سوی ضریح حضرت ابی جعفر جود الائمه (ع) آمد و مانند همان زیارت و نماز را به جا آورد . آن گاه رو به من کرده فرمود :
-ای ابوالحسین بن ابی البغل چرا دعای فرج نمی خوانی ؟
- مولای دعای فرج چیست ؟
- دو رکعت نماز بخوان و بعد بگو :
« یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح یا من لم یواخذ با الجریر و لم یهتک الستر یا عظیم المن یا کریم الصفح یا حسن شکوی یا عون کل مستعین یا مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها یا رباه ( ده مرتبه ) یا غایة رغبتاه ( ده مرتبه ) اسئلک بحق هذه الاسماء و بحق محمد و آله الطاهرین علیهم السلام الا ما کشفت کربی و نفست همی و فرجت غمی و اصلحت حالی »
سپس هرچه می خواهی دعا کن  حاجت خود را بخواه .
آن گاه صورت راستت را به زمین بگذار  صد مرتبه بگو :
« یا محمد یا علی یا عَلّی یا محمد اکفیانی فانکما کافیای  و انصرانی فاکنما ناصرای » و صورت چپت را به زمین بگذار و صد مرتبه بگو « ادرکنی و بقدر یک نفس بگو الغوث الغوث الغوث » و سر از سجده بردار که انشاء الله خداوند حاجتت را روا می گرداند . 
ابی الحسین می گوید : مشغول آن نماز و دعا شدم و آن آقا از حرم بیرون رفت پس از انجام آن دستورات آمدم از حرم بیرون شوم و از متولی باشی در خصوص آن آقا و این که چرا دیگری را به حرم راه داد پرسش کنم دیدم درهای حرم همه قفل است .
با خود گفتم شاید در دیگری هست که من نمی دانم به طرف اطاق متولی رفتم او را دیدم که به طرف من می آید به او گفتم : 
بنا نبود که کسی به حرم وارد شود 
چطور مگر کسی را دیدی ؟
آری آقائی را دیدم که به من دعائی و نمازی تعلیم داد 
به به خوشا به حالت آن مولای ما حضرت صاحب الزمان علیه السلام است و من بارها در شب های خلوت آن حضرت را در اینجا دیده ام که مشغول عبادت و زیارت است .
ابی الحسین می گوید : از این که امام زمانم را نشناختم متاسف شدم و هنوز هوا روشن نشده بود که از کاظمین به طرف محله کرخ روانه شدم و در مخفیگاه سابقم پنهان شدم .
اما صبح آن روز هنوز چیزی از روز نگذشته بود که یکی از دوستان صمیمی من به اتفاق چند تن از ماموران وزیر در حالی که امان نامه ای به خط خود وزیر بروم و به من اطمینان دادند که مورد لطف او قرار خواهم گرفت . 
با توکل به خدا و به همراهی آنان نزد وزیر رفتم تا چشمش به من افتاد از جا پردید و به استقبالم آمد و به طرز بی سابقه ای مرا در آغوش گرفت و گفت کارت به جائی رسیده که شکایت مرا به حضرت صاحب الزمان علیه السلام بنمائی ؟
گفتم : من دعائی کردم و از آن حضرت مسئلتی نمودم .
گفت : وای برتو دیشب که شب جمعه بود در خواب دیدم که آن حضرت امر کرد مرا به مهربانی نسبت به تو ، و تهدید کرد مرا به طوری که برخورد بیمناک شدم .
گفتم : لااله الا الله ، گواهی می دهم که آن حضرت بر حق است . دیشب اگر تو را در خواب دیده ای من آن آقا را در بیداری دیدم و به من دعائی و نمازی تعلیم داد . 
وزیر از این پیش آمد در شگفت شد و از آن روز نسبت به من فوق العاده مهربان شد و از برکت حضرت صاجب الزمان (ع) نسبت به من خدماتی انجام داد که هرگز گمان آن را نداشتم . 
منبع : پنجاه از داستان شیفتگان حضرت مهدی (عج)
نویسنده :محمد حسین رجائی خراسانی 
نطریادتون نره!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد