برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

ناشکری

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد  روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود...
اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور وبرش نگاه کرد.
 
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد ...چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه.  چقدر عینک آفتابی بهش می آد...
 یعنی داره به چی فکر می کنه؟ 
آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه!
لابد داره به
نامزدش فکر می کنه...
آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان ... می دونم پسر یه پولداره... 
با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن ؛
چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!
دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد.
کاش پسر زودتر پیاده می شد...!!!


ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. 
مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت.
مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد
...
یک، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. .. از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد...
 

نظرات 1 + ارسال نظر
m.d سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:02

عزیزم خیییلی قشنگ و تامل برانگیز بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد