پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم " پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
واقعا داستان تامل برانگیزی بود
ممنون از مطالب خوب و مفیدتون
خواهش میکنم
ممنون از شما که برای خوندنشون وقت میزارید.
سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir
مرسی
حتما سر میزنم.
سلام دوست خوبم
وب قشنگی داری
خوشحال میشم به وب من هم سر بزنی
میتونی برای وبلاگت آدرس جدید ثبت کنی
http://s2a.ir
ممنونم.
وااااای چقد نوستالوژیش بالا بود

وای آره...
خودمم خوندم یه جوری شدم.
واااااااای داغون میکنه ادمو