برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

برق-قدرت

دانشجویان کارشناسی پیوسته برق-قدرت ورودی 90 دانشگاه فیض

خدا و آهنگر


 
آهنگری پس از گذراندن دوران جوانی ِ پـُر شر و شور خود، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت :" واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگی ات بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد:
او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیری بسازم. میدانی چطور این کار را می کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می برم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست"
آهنگر مدتی سکوت کرد، و در ادامه حرفش گفت "گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک می اندازد. می دانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد"
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:
 
خدای من،
از کارت دست نکش،
تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم.
با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده،
هر مدت که لازم است، ادامه بده،
اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن

شاید این جمعه بیاید. . .

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم 

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیستبرای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست... 


سلام دوستان.ازاین هفته هرپنجشنبه1مطلب باعنوان"شایداین جمعه بیاید..."درمورد امام زمان(عج) میذاربم و دوست داریم نظرتونم بگین.

التماس دعا.

در ادامه مطلب داستانی درباره امام زمان(عج)

4 دقیقه بیشترطول نمیکشه خوندنش!

ادامه مطلب ...

پرتوی از نور شماره 3

باعرض سلام خدمت دوستان گرامی
قبل ازاینکه مطلب قرآنی این هفته روتقدیمتون کنم ازتون تقاضا دارم که پس ازمطالعه هر مطلب حضورخودتون رودراین طرح قرآنی اعلام نماییدودرصورت عدم تمایل به ذکرنام خود،میتوانیدنظرخودتون روبدون اسم ارسال نمایید.
درضمن مطالعه این مطلب بیش از4-5دقیقه وقتتون رونخواهدگرفت.
 
چگونه گناه برایمان عادی می شود؟
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از چیزهایی که خیلی خطرناک است، این است که قبح گناه برداشته شود و خیلی خطرناک است که دیگر خدایی ناکرده به جایی برسیم که انجام گناه برای ما عادی باشد. به نظرتون چطور گناه عادی می‌شود و قبحش برداشته می‌شود؟پس بدنیست که باچندتا ازاین عوامل آشنا بشیم:
ادامه مطلب ...

!!!!!!!!!!!!!

یکی از دردناکترین لحظه های زندگی اینه که وقتی داری امتحان میدی


بغل دستی هات از ماشین حساب استفاده کنن


و تو ندونی واسه چی دارن از این ماشین حساب استفاده میکنن

درخت و تبر

سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...

 

مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...

خشک شدم ..

---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....

 

آرزوی بزرگ


همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند. بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست! 


نوبت به او رسید. از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد!

گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم!


سالها گذشت.

روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. بازاندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد. نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!

با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد.

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.


 

عجیب ترین خطای دید سال !

به نظر شما در تصویر زیر رنگ قسمت بالایی و پایینی چه تفاوتی با هم دارد؟
خوب دقت کنید
 
عجیب ترین خطای دید سال ! (عکس)  www.taknaz.ir   
رنگ هر دو قسمت یکی است!
 
برای اطمینان یک بار دیگر به تصویر برگردید و انگشت خود را بر روی خط جداکننده بگذارید و نگاه کنید.

نظر یادتون نره