محققان دانشگاه ام آی تی (بله! باز هم MIT) یک سلول سوختی ساخته اند که از همان قندی استفاده می کند که سایر سلول های بدن استفاده می کنند: قند گلوکز. این سلول سوخت گلوکز، می تواند در ایمپلنت (ابزار کاشتنی) های مغزی، به عنوان منبع انرژی به کار رود. ایمپلنت (implant) های مغزی ابزارهایی برای کمک به بیماران ناتوان و حرکت دست ها و پاهای آنها هستند. تامین انرژی ایمپلنت ها یکی از مشکلات اصلی آنها است که فعلا توسط باتری های قابل تعویض تامین می شود، این سلول سوختی می تواند آینده آنها را تحت تاثیر قرار دهد.
آن گونه که در مجله PLoS ONE در ۱۲ ژوئن امسال (دو روز پیش) توصیف شده است. در وهله اول، این سلول های سوختی می توانند از مولکول های گلوکز جریان الکتریکی کوچکی تولید کنند. در مرحله دوم این محققان با مدیریت Rahul Sarpeshkar، پروفسور مهندسی الکتریکی و علوم کامپیوتر دانشگاه ام آی تی موفق شدند که این سلول های سوختی را روی یک چیپ سیلیکونی سوار کرده و مدارهای آن را با مدارهای ایمپلنت های مغزی یکپارچه کنند.
ادامه مطلب ...
تمام راه ظهور تو با گنه بستم کسی به فکر شما نیست راست می گویم اگرچه شهر برای شما چراغان است من از سرودن شعر ظهور می ترسم کسی که با تو بماند به جانت آقا نیستبرای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست... سلام دوستان.ازاین هفته هرپنجشنبه1مطلب باعنوان"شایداین جمعه بیاید..."درمورد امام زمان(عج) میذاربم و دوست داریم نظرتونم بگین. التماس دعا. در ادامه مطلب داستانی درباره امام زمان(عج) 4 دقیقه بیشترطول نمیکشه خوندنش!
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم
دعا برای تو بازیست راست می گویم
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم
یکی از دردناکترین لحظه های زندگی اینه که وقتی داری امتحان میدی
بغل دستی هات از ماشین حساب استفاده کنن
و تو ندونی واسه چی دارن از این ماشین حساب استفاده میکنن
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....